رمان ازدواج اجباری

#ازدواج_اجباری_پارت_۱۸

منم فکرم درگیر بود.
بعد از تموم شدن کلاسام سوار ماشین شدم تا دم سوار شدنمم یکی نگاهم میکرد،
برگشتم خونه و خسته تا طبقه بالا ربتم و با همون لباسا خوابیدم.
.........
چند ساعت شده بود خوابیده بودم.
ساعت ۵ عصر بود و من ناهار نخورده بودم
دوش سریعی گرفتم گرفتم،

و لباس راحتی پوشیدم و موهامو خشک کردم.
رفتم پایین باز خدمتکارا داشتن حرف میزدن
گوشه ای وایسادم و به حرفاشون گوش دادم.

+این آرشام مارو مسخره کرده هر دفعه دست یکیو میگیره میاره اینجا
چند وقت بعد خدمتکار میشه

~آره یکیش همون آیلین

+با همین تازه عروسم مطمئنم همین کارو میکنه

~بدبختا...ازشون سو استفاده میشه بعدشم براش خدمتکاری میکنن

تعجب زده نگاهشون کردم.
اگه.. اگه حرفاشون درست باشه..
یعنی...
بدو بدو و بدون سر و صدا به سمت اتاقم دوئیدم...
باید..باید به مامان زنگ بزنم...
باید تحقیق کنم...
دیدگاه ها (۶)

رمان ازدواج اجباری

رمان ازدواج اجباری

رمان ازدواج اجباری

رمان ازدواج اجباری

Mafias Stepdaughter

#Gentlemans_husband#season_Third#part_296به جمله  اخرش کمی ف...

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط